روزی که احساس بدبختی کردین یا وقتی بی‌نهایت خسته، دلسرد، افسرده و ناامید شدین یا درست لحظه‌ای که حس کردین دیگه تمومه و از این بدتر نمیشه... اگر کسی تو این لحظات با لحن عاقل اندر سفیهانه‌ای بهتون گفت: "درست میشه" یا گفت:"بالاخره تموم میشه" یا هر جمله‌ای از این قبیل، بهش اعتماد کنین و حرفش رو باور کنین! 

هرچند که می‌دونم اون لحظه این جملات چقدر میتونه احمقانه به نظر برسه... می‌دونم که چقدر طبیعی و منطقی‌تره که بهش جواب بدیم:"تو هیچی نمیدونی!" یا بهش طعنه بزنیم که:"دلت خوشه؟" "نفست از جای گرم بلند میشه" "گفتنش آسونه" و... حتی می‌دونم اون کسی که این حرف‌های امید بخش رو میزنه خودش شک داره که آیا واقعا بدبختی تموم میشه؟ واقعا یک درد به این وحشتناکی درست میشه؟

اما تموم میشه... درست میشه... یا در بدترین حالت دردش کمتر میشه، خاطره‌اش کم‌رنگ‌تر میشه... 

این رو قبول کنین، نه از یک نفر که نفسش از جای گرم بلند میشه! این حرف رو از من قبول کنین... منی که خیلی وقتا احساس کردم تهِ تهِ اقیانوس بدبختی‌ام و دیگه تمومه... دیگه آخر خطه... اما آخر خط نبود، تموم نمیشد، بلکه بدتر میشد! چون بدبختی تَه نداره درست همون‌طور که خوشبختی سقف نداره! 

منی که زخم‌هام آنقدر بزرگ و چرکی و دردناک بود که فکر میکردم دووم نمیارم! فکر میکردم حتی اگر این زخم خوب بشه خاطره‌اش یه روز من رو می‌کُشه!

منی که یک به اندازه‌ی خواب‌های تموم بشریت کابوس دیدم، اما تو بیداری! و هربار از خودم می‌پرسیدم مگه یه آدم چقدر می‌تونه درد رو تحمل کنه؟ چقدر میتونه بدبختی رو به دوش بکشه و جون نده؟

من شاید هیچ‌وقت یادم نره چی بهم گذشته... اما دیگه می‌دونم آدم از بدبختی درد میکشه ولی نمی‌میره! می‌دونم و شک ندارم آدمِ خسته، دلسرد، ناامید و افسرده و... نمی‌میره و اونقدر زنده میمونه و درد میکشه تا بالاخره تموم میشه، درست میشه، کم‌رنگ میشه...