گریزان
درحالی که سعی میکردم صدام عادی باشه، پرسیدم: چیکار میکنی؟ جواب داد: به تو فکر میکنم. لبخند زدم، همیشه در جواب چیکار میکنی همین حرف رو میزد!
بغضم رو قورت دادم و تلاش کردم حرفی برای گفتن پیدا کنم، پرسیدم: تنهایی؟ گفت: نه با داداشمم. تموم شد! اوج تلاشم برای صحبت کردن همین بود. یه قطره اشک روی صورتم سر خورد. دلم میخواست بهش بگم این خونه برای من جهنمه! میشه بیای منو ببری؟ دلم میخواست وقتی میپرسید کی اذیتت کرده بگم: بابام! میشه از دستش نجاتم بدی؟ دلم میخواست به جای اینکه هی بغض قورت بدم و بیصدا اشک بریزم و صدامو صاف کنم و طوری وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، های های گریه کنم با صدای بلند! ولی خب از دست اون چه کاری برمیومد؟
گفتم: خب... داداشت چیکار میکنه؟ جواب داد: به تو فکر میکنه!
زدم زیر خنده، بلند بلند... اونم میخندید. دیوونه! اشکامو پاک کردم. گفت همیشه بخند. چیزی نگفتم.
پرسید: میای اینجا؟ گفتم نه مامانم الان میاد. خیلی جدی گفت: خب فرار کن. جواب دادم: خب بعد مامانم میاد میبینه من نیستم! بیتفاوت گفت خب ببینه! فرار میکنی دیگه. قرار نیست برگردی که!
آرزو کردم کاش میشد! کاش میشد فرار کنم و برم و هیچ وقت برنگردم...