دومین قاشق از ذرت مکزیکیِ داغ رو توی دهنم میذارم و با لذت دونه‌های شیرینِ ذرت رو زیر دندونام فشار میدم، که میگه: بیا همین هانی رو با کامی آشنا کنیم. چهارتایی بریم بیرون! میگم: دیوونه شدی؟ هانی شوهر داره! باخونسردی جواب میده: خب کامی هم زن داره.

با اخم بین ذرت‌ها دنبال تیکه‌های قارچ میگردم و میگم: واقعا که! زندگی مردمو خراب کنیم که چی بشه؟

طوری که انگار میخواد جواب ساده و بدیهی سوالِ دودوتا؟ چهارتارو بده میگه: اوووه اون هرروز با یکیه... وضعش خیلی توپه! هرماه یه ماشین عوض میکنه و یه دوست دختر!

بهت زده به قیافه‌ی خندونش نگاه میکنم و میپرسم: چند وقته ازدواج کرده؟ زنش خوشگله؟

میگه: یه سال. اِی... بد نیست.

اشتهام کور میشه و بلند میگم طفلک زنش! چه دوستای آشغالی داری!

دوباره اصرار میکنه: یکی از دوستاتو براش جور کن همه باهم بریم بیرون.

دلم میخواد بزنم توی دهنش! میگم: حالا تو چرا انقد پیگیری؟ من زندگی خراب‌کن نیستم! با این آدما نگرد! هنوز اول ازدواجشه و انقد کثافت‌کاری؟!

میگه: ما به این چیزا چیکار داریم دیوونه. باهاشون میریم بیرون تو خرج میندازیمش. مثل ریگ پول خرج میکنه.

از طرز تفکرش چندشم میشه... وقتی قضیه رو برای هانی و م.ژ تعریف میکردم خیلی ریلکس گفتن: مطمئن باش اون زنشم یه جای دیگه سرش گرمه...

با خودم فکر میکنم چی باعث میشه یه نفر مثل امید نسبت به زندگی مشترک دوستش انقدر بی‌تفاوت باشه؟ چی میشه که یه نفر مثل کامی انقدر راحت و باوقاحت خیانت میکنه؟ اصلا چی شد که قبح این‌جور مسائل بین مردم از بین رفت و انقدر خونسرد درباره‌ی خیانت و بی‌بندوباری و هرزگی صحبت میکنن؟

امروز عکس کامی رو دیدم! قیافه‌اش شبیه ته‌دیگِ سوخته بود! سیبیلو، سبزه، چاق و کچل! لطفا هروقت شخصی رو با این مشخصات و به اسم کامی دیدین، با ماشین لهش کنین! بهش رحم نکنین!