خسته کننده‌ترین حرف‌هایی که تابحال شندیم توی مجلس خواستگاری بوده و بس! صحبت درباره‌ی وضع اقتصادی جامعه، اصالت خانوادگی و البته سیاست! موضوعی که بابا هیچ وقت از بحث کردن درباره‌اش خسته نمیشه... در هر صورت خانواده‌ی ط و بخصوص پدر خانواده که برای اولین بار میدیدمش آدم‌های مظلوم و خوبی بودن. مادرش هم چندان مرموز و خبیث به نظر نمیرسید و خیلی صمیمانه بابت خونه‌ی جدید بهمون تبریک گفت و اضافه کرد: خیلی خونتون دلباز و باانرژیه... بعد گفت البته خونه‌ی قبلیتون هم همینطوری دلباز بود ولی این یکی خیلی بهتره... مامان هم سری تکون داد و گفت آره اینجا پذیراییش بزرگتره ولی آشپزخونه‌اش کوچیکه و...

پسره هم که گاهی به حرف مامانا گوش میداد و به ما نگاه میکرد و گاهی هم به حرف پدرها توجه میکرد و سرش رو خم میکرد تا بابا رو ببینه... بالاخره بابا ازش درباره‌ی کارش پرسید و اون هم جواب داد دنبال کار دولتیه و داره آزمون‌های استخدامی رو شرکت میکنه. بابا هم گفت: البته کارای دولتی خوبن ولی زندگی کارمندی خیلی مشکلات داره اونم با این حقوق کمی که میدن. باز کارای آزاد تو جامعه‌ی الان خیلی بیشتر جواب میده و اگر کسی راه و چاهشو بلد باشه میتونه درآمد خوبی هم داشته باشه و...

پدر آقا پسر میگفت چون بچه‌های ما تو خانواده‌ی کارمند بزرگ شدن شاید برای کارای آزاد و بازاری اونقدرا باسیاست و زرنگ نباشن به خاطر همین هم میگیم حقوق کارمندی بالاخره یه آب باریکه‌ای هست که همیشگیه و... مامانه هم شروع کرد به مثال زدن از اطرافیانی که شغل آزاد داشتن و ورشکست شدن یا به مشکل خوردن و ضرر کردن و اینکه همون حقوق کارمندی بوده که تونسته بعضیاشون رو از اون اوضاع نجات بده و...

اون لحظه دلم میخواست برم توی اتاقم و در رو ببندم! حتی شاید هم دلم میخواست بجای اینکه مجبور باشم حرفای بقیه رو سبک سنگین کنم، یه روز بیان بهم بگن فلانی شوهرته بیا برو باهاش زندگی کن! درهرصورت منی که در شرایط سخت فرار کردن، انصراف دادن یا بیخیال شدن رو به هر راه دیگه‌ای ترجیح میدم، باید اونجا میموندم و با دقت به همه‌ی حرف‌ها گوش میدادم چون نه تنها از این اوضاع هیچ راه فراری نیست، بلکه تمام عواقب این تصمیم بعدها گریبان خودم رو میگیره!

بعد از چای، آقا پسر رو راهنمایی کردم به اتاقم برای اینکه حرف بزنیم. از اینکه تونسته بودم مبل قهوه‌ایم رو دوباره توی اتاقم بذارم خیلی خوشحال بودم. آخه تو خونه‌ی قبلی مبل از در اتاق رد نشد و غریبانه توی پذیرایی کنار بقیه‌ی مبل‌ها موند. پسره گفت خب شما بفرمایید اول... منم کم نیاوردم و گفتم: انتظار داشتم از جلسه‌ی قبل که گفتین نمیدونین چی باید بپرسین تا الان، روی ملاک‌ها و معیاراتون فکر کرده باشین و این بار شما سوال بپرسین. طفل مظلوم هم خندید و گفت حق با شماست بعد یه برگه کاغذ از توی جیبش درآورد و گفت: من از اینکه گفتین توی اوقات فراغتتون دوس دارید کتاب بخونین یا فیلم ببینین خیلی خوشم اومد. بعد خودم رو گذاشتم جای شما و به نگرانی‌هاتون فکر کردم بخاطر همین خواستم چندتا موضوع بگم بهتون که نگرانی‌هاتون رو کم کنه. مثلا من روی غذا حساس نیستم اینجوری که شور بشه یا بی‌نمک عصبانی بشم و اعتراض کنم یا توی غذا چیزی ببینم مثل بعضی‌ها اوقات تلخی کنم. خنده‌ام گرفت و البته از این حرفاش بی‌نهایت خوشم اومد! توی دلم گفتم چه فهیم! بعد با لبخند و تحسین نگاهش کردم. ادامه داد: چون من به هرحال خانواده‌ام مثل خانواده‌ی شما کارمند بودن، عادت دارم دیر غذا بخورم پس اینجوری نیستم که غر بزنم ناهار چی شد و دیر شد و این حرفا... یا مثلا یاد گرفتم بعضی کارا مثل اتو کردن لباسام یا شستن لباس و اینارو انجام بدم و اهل کمک کردن تو کارای خونه هم هستم. یعنی به مفهوم زن ذلیلی اصلا اعتقاد ندارم و قبولش ندارم، مرد باید کمک کنه به خانومش و... دیگه روی ابرا بودم نیشم باز شده بود و فکر میکردم: وای خدا! فکر کن شوهری که ظرف بشوره و خودش لباساشو اتو کنه و روی غذا حساس نباشه و... از این بهتر هم هست اصلا؟

حرف‌های امیدبخشش که تموم شد، گفتم: درباره‌ی نگرانی صحبت کردین، من راستش نگرانیم بابت کار شماست. میشه بپرسم کی نتایج آزمون میاد؟ با خنده جواب داد هنوز آزمون ندادم. دپرس شدم. بعد بحث کشیده شد به اینکه میخوای در کنار کاردولتی کار دیگه‌ای هم داشته باشی یا نه؟ و سعی کردم بهش بفهمونم حقوق کارمندی در حدی نیس که بشه زندگی رو چرخوند بخصوص اگه فقط یه نفر کار کنه و گفتم من هم فعلا تصمیمی برای کار ندارم و... اون هم میگفت که با دوستاش به فکر یه کاری هستن و بعد هم چند باری گفت کاری که توی خونه باشه رو ترجیح میده، مثل بورس یا کارای مجازی شبیه به اون. و این موضوع رو ربط به اینکه خانواده دوسته و دلش میخواد وقتش رو توی خونه و کنار خانواده بگذرونه. یا مثلا میگفت رفت و آمد با فامیل درجه یک مثل پدر مادر یا خواهر و برادر رو به بقیه رفت و آمدها ترجیح میده و زیاد اهل مهمونی نیست و پرسید رفت‌ و آمدهای ما چه جوریه؟ که منم بهش جواب دادم مهمونی‌هامون کم نیست و با خاله و دایی زیاد رفت و آمد دارم و... میگفت از چشم و هم چشمی خیلی بدش میاد و وقتی بحث رفت و آمد با خاله هام شد، درباره‌ی شغل شوهرخاله‌هام یا محل زندگیشون پرسید. من سعی کردم خیالش رو راحت کنم و بهش گفتم زندگی دیگران تاثیر چندانی روی من نداره و فقط فکر میکنم هرکسی در حد خودش باید خرج کنه و قرار نیست خودش رو بخاطر رقابت با دیگران توی قرض و زحمت بندازه!

بعد سوالات روی برگه‌اش تموم شد و گوشیش رو درآورد و توی اینترنت سرچ کرد. دوباره با نیش باز نگاهش میکردم. من همه‌ی سوالام رو حفظ بودم و اون طفلی هنوز داشت دنبال سوال میگشت. تازه اون هم به این شکل که سوال رو میخوند و بعضی وقتا میگفت خب فکر کنم منظورش اینه که شما باید این سوال رو از من بپرسین، بعد هم به سوال جواب میداد! خیلی بامزه بود...

در کل وقتی حرف میزدیم، به جز مسئله‌ی بیکاریش، هیچ مشکل دیگه‌ای توی حرفاش ندیدم. میگفت پدر و مادرش بهش خونه و ماشین دادن و فکر میکنه تو این اوضاع اگر کسی ماهی ده میلیون هم حقوق داشته باشه شاید نتونه خونه بخره و این لطفیه که خانواده‌اش از حقش کردن و... بعد فهمیدم خونه‌ای که ازش حرف میزنه طبقه‌ی پایین خونه‌ی مامانش ایناست! وحشت زده توی خیالاتم زندگی کنار مادرشوهر رو تصور کردم... میگفت روی سیگار و قلیون هم خیلی حساسه! یعنی اگه بفهمه دوستش یا آدمای نزدیکش اهل این چیزان باهاشون قطع رابطه میکنه... ولی با ماهواره مشکلی نداره.

تمام مدتی که حرف میزدیم نیمی از ذهنم درگیر کلنجار رفتن با احساسم بود. دائم به خودم میگفتم ف احمق پسر به این خوبی و مظلومی و خوش‌اخلاقی دیگه چی میخوای؟ اما راضی نمیشدم. با اینکه توی چهره یا هیکلش هیچ مشکلی پیدا نکردم، اما به دلایل نامعلوم حس جالبی هم نداشتم. شباهتش با شوهر دخترعموم هنوز روی مخم بود، تن صداش هم همینطور...

صحبت‌هامون خیلی طولانی شد طوری که میشنیدم بزرگترها توی پذیرایی مشغول نگاه کردن تلویزیون بودن! اتفاق نادری که تا بحال توی مجلس خواستگاری رخ نداده بود... من دیگه حرف خاصی نداشتم و حالا مغزم تماما درگیر فکر کردن به این بود که آیا میتونم به این مرد علاقه‌مند شم یا نه؟ اما اون هنوز سوال میپرسید! لعنت به اون سایت‌ها و سوالات چرتشون... بحث بیماری و حساسیت شد بهش گفتم من عینکیم ینی باید عینک بزنم. اون هم گفت خب عینک که مهم نیست چیزی از زیبایی شما کم نمیکنه، منم عینکیم این بعنی بده؟ خندیدم و گفتم نه ولی به هرحال لازم بود بگم... (درواقع مشکل عینکی بودنم به قدری روی مغزمه که همیشه فکر میکنم بابتش تو ازدواج به مشکل میخورم.)

بالاخره مهمون‌ها رفتن، مامان گل‌های رز رو گذاشت توی آب و من رفتم سراغ جعبه‌ی شیرینی و خوشبختانه ناپلئونی‌های نازنین توی جعبه برای چند ثانیه هرفکری رو از مغزم پاک کرد!

روز بعد که نظر بابا رو پرسیدم با خشونت جواب داد به من هیچ ربطی نداره، برام مهم نیست اصلا هر کار دلت میخواد بکن. حیف اون خانواده‌ی مظلوم برای تو... و بعد از مامان شنیدم که گفته: پسره 30 سالشه چه جوری هنوز کار نداره؟ میتونسته تا وقتی شغل دولتی پیدا میکنه دنبال یه کار همینجوری هم باشه و بیکار نشینه و چون تک پسره ممکنه یکم بچه ننه باشه و از این حرفا... مامان میگفت بابات یکی به میخ میزنه یکی به نعل، یه بار میگه خانواده‌ی خوب و مظلومی بودن یه بار بهونه‌ی کار پسره رو میاره. درآخر هم گفته به ف بگین فکراشو بکنه به هرحال خانواده‌ی خوبی بودن و اگه با بیکاری پسره مشکلی نداره جواب بده...

چند روز با خودم توی جنگ بودم. همش به خودم غر میزدم که دختر نفهم، بین این همه خواستگاری که داشتی این یکی حرفاش از همه بهتر بود! انقدر هی روی خوش‌اخلاقی تاکید کردی خب بیا اینم یه آدم مهربون مظلوم خوش اخلاق دیگه چه مرگته؟ ولی... ته ته دلم اون حس ناخوش‌آیند لعنتی دست از سرم برنمیداشت وری که نمیتونستم خوبی‌هاش رو ببینم. و همش از خودم میپرسیدم: این حس بعد ازدواج درست میشه؟ میتونم دوستش داشته باشم؟ و هیچ وقت هیچ جوابی نگرفتم...

مامان خیلی راضی به نظر میرسید و هر بار که بهش میگفتم میترسم پسره بچه ننه باشه یا خیلی توخونه‌ای و بی‌عرضه باشه، یا میگفتم خود پسره گفته اهل رفت و آمد نیس و حتی دوس داره کارشم تو خونه باشه و... همش میگفت باورکن خیلی پسر خوب و آرومیه. تو خونه باشه بهتره که بره بیرون ندونی کجاست و چیکار میکنه... اما من خودم میدونستم مشکلم با دل خودمه! اینکه به طرز عجیبی نمیتونستم هیچ علاقه‌ای به اون پسر داشته باشم!

یه هفته بعد زنگ زدن، مامان گفته بود خود ف و پدرش روی کار خیلی تاکید دارن، مامان پسره هم گفته بود آره حق دارین خب کار هم موضوع خیلی مهمیه، بعد هم خواسته بود چندماهی بهشون وقت بدیم که فکری به حال مشکل کار پسره کنن و به مامان گفته بود: پس اسم ما توی لیست شما باشه... مامان هم رو به من به شوخی میگفت: اسمشون رفت توی لیست!