به زحمت و به زورِ انواع کرم و کانسیلر و پنکک جوش روی پیشونیم رو پوشونده بودم. از صبح تا خود بعدازظهر انواع پماد و روغن و... رو برای خشک شدنش استفاده کرده بودم ولی با وقاحت و پررویی خم به ابرو نیاورده بود و قرمزتر شده بود و بهم دهن کجی میکرد! برای آخرین بار خودمو توی آینه نگاه کردم تا مطمئن بشم جوش لعنتی زیاد به چشم نمیاد و از خودم پرسیدم چرا همیشه روزای مهم سر و کلهی یک جوش سمج پیدا میشه؟ لباس قرمز همیشگیم به تنم زار میزد و گشاد شده بود. با حرص گفتم: مامان چرا برام یه لباس دیگه نمیخری؟ خسته شدم انقدر این رو پوشیدم! کهنه شده! نگاه کن چه جوری کش اومده و وا رفته! جواب نداد. طبق معمول گوشهی آشپزخونه مشغول بلند بلند آه کشیدن و چیدن استکان توی سینی بود. گاهی جوری با صدای بلند و پر از سوز میگفت هعی خدا که دست از آرایش میکشیدم و ته دلم شور میافتاد و فکر میکردم انقدر مصرانه و عاجزانه چی از خدای خودش میخواد؟ همیشه همین طوره. هروقت مهمون میاد، قبل و بعدش، تا چند ساعت باید آه کشیدنهای بلندش رو تحمل کنم و راستش این کارش منو نگران میکنه. چون فکر میکنم میترسه روی دستش بمونم یا میترسه بترشم! یا از اینکه جدیدا هیچ کدوم از خواستگاریها حتی تا جلسه دوم هم ادامه پیدا نمیکنه ناراحته و نگران اینکه نکنه دخترش عیب و ایرادی داره؟ و خلاصه هر دونه آهی که میکشه به اندازهی یک کوه روی دل من سنگینی میکنه...گاهی اوقات با خودم فکر میکنم کاش تنها زندگی میکردم و مجبور نبودم ازدواج کنم. و گاهی با خودم میگم کاش زودتر ازدواج کنم تا خیال مامان بابا راحت بشه و خوشحال بشن... و همیشه بین این دو حالت در کشمکش و تردیدم.
به هرحال اون شب مهمونهای ما اومدن و من صبورانه نگاههای زیر زیرکی و سوالات تکراریشون رو تحمل کردم، طبق معمول لبخندهای مصنوعی تحویلشون دادم، چای و میوه تعارف کردم، سعی کردم صاف بشینم و آرزو کردم زودتر برن! مامان رو کرد به خالهی پسره و گفت من مطمئنم شمارو قبلا دیدم، خیلی برام آشنا هستین و اون هم در جواب گفت چهرهی شما و به خصوص چهرهی دخترتون خیلی برای من آشناست و بعد دسته جمعی فکر کردیم کجا ممکنه همو دیده باشیم؟ و خداروشکر به نتیجه نرسیدیم! اما تا وقتی رفتن من تو این برزخ بودم که نکنه یه روز یه جایی منو با کسی دیده باشه! بعد هم وقتی یکی دوتا موز توسط کوچولوی خونگرم و تپلی که با خودشون آورده بودن قلع و قمع شد، خداحافظی کردن و رفتن! مامان همچنان به این فکر میکرد که خاله ی تپل و عینکی آقا پسر رو کجا دیده و آخر سر هم به این نتیجه رسید که: اینا یه بار دیگه نیومده بودن خواستگاری؟ یا خالهه با کس دیگه نیومده بود؟ و من عصبی و منزجر به این فکر میکردم که آیا دوباره زنگ میزنن؟ و اینکه بالاخره کی قراره از شر این خواستگاریها و رفت و آمدهای بیهوده، از حس بد پسندیده نشدن، از دودلی و تردید، از سنگینی نگاه موشکافانهی مادرها، از شر لباس قرمز کهنه، از دردسرهای درست کردن مو و از شر این دلشورهی همیشگی خلاص شم؟