بدون حتی یک شمع!
اسم ح با یک قلب قرمز کنارش، روی صفحهی گوشیم میوفته... چهار تماس از دست رفته طی یک دقیقهی گذشته ازش داشتم و این پنجمین باره که زنگ میزنه... جواب نمیدم، رد هم نمیکنم... کمتر از پنج دقیقه پیش وقتی ازم خواست بیشتر حرف بزنیم، بهش گفته بودم امشب حالم گرفتهست و میخوام بخوابم...
اتاقم بهم ریختهست، هر گوشه یک لباس مچاله شده یا یک وسیله رها شده... از وقتی از دفتر خاکستری برگشتم خونه، به زحمت لباسام رو عوض کردم، شبیه یک پوستهی توخالی افتادم روی تخت و انقدر از انجام هرکاری عاجزم که حتی برای دستشویی رفتن هم مقاومت میکنم... گشنهام ولی بیمیل... قصد دارم بدون شام بخوابم...
امشب تولدمه و من طبق معمول مثل یک قلعهی شنیِ فروپاشیدهام و جوری از همه چیز لبریزم که حس میکنم فلج شدم... اونقدر که حتی نمیخوام این متن رو ادامه بدم!
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ ساعت 20:37 توسط ف.دال
|