دوران بچگی وقتی دیگه نمی‌دونستم با خمیر بازی‌های رنگی‌ رنگی چی درست کنم، همه رنگ‌هارو باهم مخلوط میکردم و انقدر ورز میدادم تا میشد یه گلوله خمیر بزرگِ قهوه‌ای رنگِ زشت... امروز شبیه همون خمیرِ قهوه‌ای زشتم... بدون شکل، مچاله و بلااستفاده نشستم پشت میز کارم و مغزم شبیه غده‌ی چرکی متعفنی هر لحظه نزدیکه بترکه و بپاشه روی لباس‌ها، دستام و اطرافم...

روزی که از سفر برگشتیم موعدِ عادتم بود... ولی تا امروز خبری نیست... از یکی دو هفته قبل از این اتفاقات تا همین امروز با وجود اینکه میدونم روابطمون پرخطر نیست، انقدر وحشت‌زده و هراسون از ح پرسیدم "اگر حامله باشم چی؟" که اون هم ترسیده.‌‌.. امروز روز پنجم تأخیرمه، مامان که از روابط ما بی‌خبره با قاطعیت میگه دلیل تاخیرم سفر و آب به آب شدنه... ولی من بعد از کار میرم که آزمایش بدم بلکه از این کابوسی که برام شب و روز نذاشته رها بشم...